memoj, blog e soudeh ro khoondi? man aslan nemidoonestam blog dareh! ino bekhoon:
ناجوانمردا پسری به وقت تب و بيماری مادر، مادر در بستر بيماری بگذاشت و برفت....
يه حسی دارم که همش به اين جمله فکر می کنم! اصلش نمی دونم مال کيه ولی اولين بار تو مهمونی خداحافظی يکی از بچه ها شنيدمش! Mehdi Moj تو اونهمه شلوغی مهمونی، يهو همه رو ساکت کرد و اينو گفت! خب همگی مون يه کمی رفتيم تو فکر و شايد ناراحت شديم. و اون دوستم که داشت واسه ادامه تحصيل می رفت ( به قول دوستان می رفت فرنگستون!!) کلی ناراحت شد و همگی مون واسه دلداری دادن، بهش گفتيم که : " نه! اون پسزه داره سعی می کنه بره دنبال نوشدارو!!"
خب آدم يه چيزی می گه ديگه!
تازه فکر می کنم تو طرز فکر اون موقعمون، واقعاً اينجوری فکر می کرديم!!!
حالا، بعد از سه سال و يه عالمه تجربه جديد، بعد از ديدن وضع اون دوست و دوستای ديگه که اين مسير رو دنبال کردن، يه چيزای ديگه ای ياد می گيری! چيزايی که چندان هم جالب نيستن! يعنی واقعاً نمی دونم جايگاهشون بايد تو زندگيای ما کجا باشه و کجا هست!!!!
همگی مون داريم به يه سری موجود خودخواه تبديل می شيم!
به قول يکی از دوستای صميميم که الان دو ساله که تو L.A زندگی می کنه و با هم به کلی روستا و کار مشارکتی و NGO يی سزک کشيديم، " وقتی می بينی اينقدر آرامش هست که می تونی تا آخر عمرت بشينی و کيف کنی، خب ميگی بی خيال بقيه مردم کره زمين!! من زندگی خودمو می کنم"!!
می دونی؟ من حتی ديدم که آدما منطقشون هم عوض می شه ! حتی معنی عشق هم واسشون عوض ميشه و هر چی که فکر کنی! عجيبه ولی من ديدم که تو 26-27 سالگی هم ميشه در اين حد عوض شد!!!
نمی دونم چرا دارم اينا رو می نويسم! شايد يه جورايی می ترسم اين آدمی رو که الان هستم رو هم از دست بدم! شايد از اون نتيجه ها می ترسم! اين آخريا که Memoj رو ديدم، باز هم همون آدم بود! خيلی جدی گفت: " سوده برگردی ها! اين مملکت به شما کله پوکا احتياج داره که يکی يکی دارين می ذارين می رين!!"
يکی ديگه از دوستای NGO ييم رو هم ديدم! از اونا بود که اول های کار باهاشون آشنا شدم! يه چيز جالب بهم گفت! بروشور "دامون" رو خيلی وقت بود که فراموش کرده بودم! همون که اولش با سارا (همون دوستی که تو L.A است طراحيش کرديم!) اولش نوشته بوذيم: " نپرسيد که کشورتان چه کاری می تواند برای شما انجام دهد. بپرسيد شما می توانيد چه کاری برای کشورتان انجام دهيد...."
واقعا! داره چه بلايی سرمون می آد؟ سر من! که اعتراف می کنم هيچ جا به اندازه جنگل خيرودکنار احساس آرامش نکرده ام و هيچ وقت جز وقتی دارم توی روستا ها پروژه "معيشت جايگزين" تعريف می کنم، حس مثبتی نداشته ام! ولی وقتی می رم تو خيابون از ديدن مردم و رفتارشون با هم و سيخونک زدن ها و اداهاشون حالم به هم می خوره و هی فکر می کنم:" بی خيال. من که دارم می رم!!". و...
نمی دونم! فکر کنم به هر حال بايد برم. اگه اين کارو نکنم، تا آخر عمرم می خوام فکر کنم يه کاری رو نکردم و... دنبال روياها نرفتم!
خب حد اقل خوبيش به اينه که فعلاً می خوام برم و ياد بگيرم تا کلاً آدم تاثيرگذارتری بشم!!!
يه موقع هست که می بينی ديگه خود به خود افتادی توی يه راهی....! و انگار مدتهاست که ديگه از خير لذتهای زندگی معمولی گذشتی...!
تنها خوبيش به اينه که من هميشه بهش اعتماد داشتم. به اون که اون بالاست و توی من!!!
nemidoonam copy paste mikoni hameh chi e jomleh ja be ja mishe, avalehs mireh akhareh...vali baraye to ke aslan in joori harf mizani, khoondanesh shayad sakht nabashe :-)))
5 comments:
Diruz 1 parandeh didam k poshte sar o zire domesh ghermez bud vali ba in chaffinch fargh dasht. Kolli yadet kardam rafigh!
memoj, blog e soudeh ro khoondi?
man aslan nemidoonestam blog dareh! ino bekhoon:
ناجوانمردا پسری به وقت تب و بيماری مادر، مادر در بستر بيماری بگذاشت و برفت....
يه حسی دارم که همش به اين جمله فکر می کنم! اصلش نمی دونم مال کيه ولی اولين بار تو مهمونی خداحافظی يکی از بچه ها شنيدمش! Mehdi Moj تو اونهمه شلوغی مهمونی، يهو همه رو ساکت کرد و اينو گفت! خب همگی مون يه کمی رفتيم تو فکر و شايد ناراحت شديم. و اون دوستم که داشت واسه ادامه تحصيل می رفت ( به قول دوستان می رفت فرنگستون!!) کلی ناراحت شد و همگی مون واسه دلداری دادن، بهش گفتيم که : " نه! اون پسزه داره سعی می کنه بره دنبال نوشدارو!!"
خب آدم يه چيزی می گه ديگه!
تازه فکر می کنم تو طرز فکر اون موقعمون، واقعاً اينجوری فکر می کرديم!!!
حالا، بعد از سه سال و يه عالمه تجربه جديد، بعد از ديدن وضع اون دوست و دوستای ديگه که اين مسير رو دنبال کردن، يه چيزای ديگه ای ياد می گيری! چيزايی که چندان هم جالب نيستن! يعنی واقعاً نمی دونم جايگاهشون بايد تو زندگيای ما کجا باشه و کجا هست!!!!
همگی مون داريم به يه سری موجود خودخواه تبديل می شيم!
به قول يکی از دوستای صميميم که الان دو ساله که تو L.A زندگی می کنه و با هم به کلی روستا و کار مشارکتی و NGO يی سزک کشيديم، " وقتی می بينی اينقدر آرامش هست که می تونی تا آخر عمرت بشينی و کيف کنی، خب ميگی بی خيال بقيه مردم کره زمين!! من زندگی خودمو می کنم"!!
می دونی؟ من حتی ديدم که آدما منطقشون هم عوض می شه ! حتی معنی عشق هم واسشون عوض ميشه و هر چی که فکر کنی! عجيبه ولی من ديدم که تو 26-27 سالگی هم ميشه در اين حد عوض شد!!!
نمی دونم چرا دارم اينا رو می نويسم! شايد يه جورايی می ترسم اين آدمی رو که الان هستم رو هم از دست بدم! شايد از اون نتيجه ها می ترسم! اين آخريا که Memoj رو ديدم، باز هم همون آدم بود! خيلی جدی گفت: " سوده برگردی ها! اين مملکت به شما کله پوکا احتياج داره که يکی يکی دارين می ذارين می رين!!"
يکی ديگه از دوستای NGO ييم رو هم ديدم! از اونا بود که اول های کار باهاشون آشنا شدم! يه چيز جالب بهم گفت! بروشور "دامون" رو خيلی وقت بود که فراموش کرده بودم! همون که اولش با سارا (همون دوستی که تو L.A است طراحيش کرديم!) اولش نوشته بوذيم: " نپرسيد که کشورتان چه کاری می تواند برای شما انجام دهد. بپرسيد شما می توانيد چه کاری برای کشورتان انجام دهيد...."
واقعا! داره چه بلايی سرمون می آد؟ سر من! که اعتراف می کنم هيچ جا به اندازه جنگل خيرودکنار احساس آرامش نکرده ام و هيچ وقت جز وقتی دارم توی روستا ها پروژه "معيشت جايگزين" تعريف می کنم، حس مثبتی نداشته ام! ولی وقتی می رم تو خيابون از ديدن مردم و رفتارشون با هم و سيخونک زدن ها و اداهاشون حالم به هم می خوره و هی فکر می کنم:" بی خيال. من که دارم می رم!!". و...
نمی دونم! فکر کنم به هر حال بايد برم. اگه اين کارو نکنم، تا آخر عمرم می خوام فکر کنم يه کاری رو نکردم و... دنبال روياها نرفتم!
خب حد اقل خوبيش به اينه که فعلاً می خوام برم و ياد بگيرم تا کلاً آدم تاثيرگذارتری بشم!!!
يه موقع هست که می بينی ديگه خود به خود افتادی توی يه راهی....! و انگار مدتهاست که ديگه از خير لذتهای زندگی معمولی گذشتی...!
تنها خوبيش به اينه که من هميشه بهش اعتماد داشتم. به اون که اون بالاست و توی من!!!
nemidoonam copy paste mikoni hameh chi e jomleh ja be ja mishe, avalehs mireh akhareh...vali baraye to ke aslan in joori harf mizani, khoondanesh shayad sakht nabashe :-)))
سلام زاغ بورازخبرهای به روزت ممنونhttp://bisaroseda.persianblog.ir
http://www.dw-world.de/dw/article/0,2144,3076518,00.html
Post a Comment